The glow of the moonlight on the black landscape of the night and the terrified human who was standing between the trees of the forest, knowing that something sinister was approaching him. He was breathing heavily and cold drops of sweat has sitted on his forehead.
It didn't take long before a tall man walked towards him from behind the trees with a penetrating look, and there was something in him that calmed the man down, regulated his breathing and wiped the drops of sweat from his skin. The human watched the man coming towards him and when the man reached a step away from him, the human tilted his head and held his neck towards him. The man hugged him and sank his sharp fangs into his neck and began to drink his blood.
Sebastian Blackwood, along with the rest of his group mates, was watching the man with an admiring gaze, him who was Draven Nightshade, the leader of their group, Bloody Sunset. After a few moments, Darvan gently put the half-dead human on the ground and walked away from there and sank into the darkness of the night, and it was at this moment that the rest of the vampires rushed towards that human, tore his clothes and dug their fangs into his body and started drinking his blood.
Sebastian walked past them and went to the side of the forest where Draven had disappeared from view. He carefully sniffed the air and listened to the sounds to find the leader, when suddenly a hand fell on his shoulder and startled him. Sebastian turned his head and saw Draven and bowed to him.
"Are you looking for another human here? You didn't like the one I chose? Maybe you don't like to drink the blood of someone that some fangs have already sunk into it."
Sebastian's eyes widened slightly.
"Sir, I have no place in my mind for such unseemly thoughts. I was looking for you. I was hoping to talk to you when everyone else wasn't around."
"I see. You did a good job. I can see the restlessness on your face and who better than the leader of the Bloody Sunset Vampires to restore peace to your wandering soul?"
And he wrapped his arm around his arm, causing Sebastian's heart to beat faster. They started walking and talking and enjoying the mysterious face of the night and after a few moments they were so immersed in their own world that they didn't realize that hours had passed and other vampires were standing over the body of that human being and wondering where their leader and their teammate were.
Finally, while there wasn't much time left until the sunrise, Draven and Sebastian returned to them and as the members of the group were looking suspiciously at them, they all went to their shelter underground.
This process happened on other nights as well, and every night, instead of drinking blood with his groupmates, Sebastian went to Draven and spent time with him, and when he returned to the shelter, he hunted rats and he drank their blood and kept himself alive this way.
One night when he was walking hand in hand with Draven, Draven stopped him and stood facing him and cut his own neck with his sharp nail and pointed it at Sebastian. Sebastian looked in a hypnotized way at the red blood flowing from his neck for a few moments, then moved his mouth to it and began to drink the blood.
He felt that his feet were lifted from the ground and he was flying towards the sky. He had entered another world, he was drowning in Draven and becoming one with him. He thought to himself that he wished this moment could last forever, the connection of them together and living as if they were the only vampires there were.
But he had no choice but to finally separate himself from Draven, at the moment when both of them were overcome by an unusual feeling, weakness on Draven's being, due to the blood he had lost and drunkenness on Sebastian's being, because of the blood he drank.
They lay next to each other on the forest floor under the moonlight and clasped each other's hands and looked into each other's eyes, and it was at this moment that they revealed an old secret, a secret they had hidden in their hearts for a long time. They put their lips together and kissed each other.
یک راز قدیمی:
درخشش مهتاب بر منظره ی سیاه شب و انسان وحشت زده ای که بین درختان جنگل ایستاده بود و می دانست که چیزی شوم در حال نزدیک شدن به او بود. او نفس هایی بریده می کشید و قطرات سرد عرق بر پیشانی اش نشسته بود.
طولی نکشید که مردی قدبلند با نگاهی نافذ از پشت درختان به سمت او قدم برداشت و در وجود او چیزی بود که آن انسان را آرام کرد، نفس هایش را منظم و قطرات عرق را از پوستش زدود. انسان آمدن مرد به سمتش را نظاره کرد و وقتی مرد به یک قدمی او رسید، انسان سرش را کج کرد و گردنش را به سمت او گرفت. مرد او را در آغوش گرفت و دندان های نیش تیزش را در گردن او فرو کرد و شروع کرد به نوشیدن خونش.
سباستین بلکوود داشت به همراه بقیه ی هم گروهی هایش با نگاهی تحسین آمیز آن مرد را تماشا می کرد، او را که دراون نایتشید، رهبر گروهشان، غروب خون آلود بود. دروان پس از لحظاتی انسان نیمه جان را با ملایمت روی زمین گذاشت و از آن جا دور شد و در سیاهی شب فرو رفت و در این لحظه بود که بقیه ی خون آشام ها به سمت آن انسان هجوم بردند، لباس هایش را پاره و دندان های نیششان را در بدن او فرو و شروع کردند به نوشیدن خونش.
سباستین از کنار آن ها رد شد و به سمتی از جنگل رفت که دراون در آن از نظر محو شده بود. او با دقت هوا را بویید و به صداها گوش سپرد تا رهبر را پیدا کند و در همین حین ناگهان دستی روی شانه اش قرار گرفت و او را از جا پراند. سباستین رویش را برگرداند و دراون را دید و به او تعظیم کرد.
"این جا به دنبال یک انسان دیگر می گردی؟ آن که من انتخاب کرده بودم، مورد پسندت نبود؟ شاید هم دوست نداری خون کسی را بنوشی که قبلا دندان های کس دیگری در آن فرو رفته."
چشمان سباستین اندکی گشاد شد.
"سرورم، چنین افکار ناپسندی در ذهن من جا ندارد. من داشتم دنبال شما می گشتم. امیدوار بودم بتوانم وقتی بقیه اطرافتان نیستند، با شما صحبت کنم."
"متوجه شدم. کار خوبی کردی. در چهره ات بی قراری می بینم و چه کسی بهتر از رهبر گروه خون آشام های غروب خون آلود می تواند آرامش را به روح سرگردان تو برگرداند؟"
و دستش را دور بازوی او حلقه کرد و باعث شد ضربان قلب سباستین شدت یابد. آن ها شروع کردند به قدم زدن و گفت و گو و لذت بردن از چهره ی مرموز شب و پس از گذشت لحظاتی طوری در دنیای خودشان غرق شدند که نفهمیدند ساعت ها گذشته و خون آشام های دیگر بالای جسد آن انسان ایستاده اند و به این فکر می کنند که رهبرشان و هم گروهی شان کجا هستند.
بالاخره در حالی که تا طلوع خورشید زمان زیادی نمانده بود، دراون و سباستین نزد آن ها برگشتند و همان طور که اعضای گروه نگاه های مشکوکشان را به آن دو دوخته بودند، همگی به سمت پناهگاهشان در زیر زمین رفتند.
این روند شب های دیگر نیز رخ داد و سباستین هر شب به جای این که با هم گروهی هایش خون بنوشد، نزد دراون می رفت و با او وقت می گذراند و وقتی به پناهگاه برمی گشت، موش ها را شکار می کرد و خون آن ها را می نوشید و این گونه خودش را زنده نگه می داشت.
یک شب وقتی داشت دست در دست دراون قدم می زد، دراون او را متوقف کرد و رو به رویش ایستاد و با ناخن تیزش گردن خودش را برید و آن را به سمت سباستین گرفت. سباستین لحظاتی با حالتی هیپنوتیزم شده به خون سرخی که از گردن او جاری بود، نگاه کرد و بعد دهانش را جلو برد و روی آن گذاشت و شروع کرد به نوشیدن خون.
حس می کرد پاهایش از زمین کنده شده و داشت به سمت آسمان پرواز می کرد. او وارد یک دنیای دیگر شده بود، او داشت در وجود دراون غرق می شد و با او یکی می شد. با خودش فکر کرد کاش این لحظه تا ابد ادامه پیدا می کرد، اتصال آن ها به یکدیگر و زیستن به نوعی که انگار آن ها تنها خون آشام هایی بودند که وجود داشتند.
اما چاره ای نداشت جز این که بالاخره خودش را از دراون جدا کند، در لحظه ای که حالی نامعمول به هر دوی آن ها غلبه کرده بود، ضعف بر وجود دراون، به خاطر خونی که از دست داده بود و مستی بر وجود سباستین، به خاطر خونی که نوشیده بود.
آن ها کنار یکدیگر کف جنگل زیر نور ماه دراز کشیدند و دست هایشان را در هم حلقه و به چشمان هم نگاه کردند و در این لحظه بود که رازی قدیمی را آشکار ساختند، رازی که مدت ها در قلب هایشان پنهان کرده بودند. آن ها لب هایشان را روی هم گذاشتند و هم را بوسیدند.
خرید لباس های سباستین و دراون:
🔺پیراهن مردانه آستین بلند مشکی آلما
.
♦️قیمت: 779 تومان
♦️جنس: کتان
♦️سایز: M، L، XL، XXL، XXXL
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3kiy
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 993789 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .
🔺شلوار کتان راسته مردانه مشکی اسپرت
.
♦️قیمت: 579 تومان
♦️جنس: کتان
♦️سایز: 38، 40، 42، 44، 46
.
🔴 ارسال سریع و ارزان و پرداخت درب منزل
لینک خرید👇
http://dysh.ir/j3ki8
خرید پیامکی 👇
💢براي خرید کد 993793 را به سامانه 100081 پيامک کنيد .
اگر از روش های بالا خرید کنید، خون یک انسان شرور به عنوان کمیسیون برای من فرستاده خواهد شد.